خواهشمند است ما را از ارائه نظرات گرانبارتان محروم نفرمایید.
درباره من
شما می توانید در این وبلاگ، مطالب متنوعی را درباره روانشناسی و مشاوره، همایشهای ملی و بین المللی، کتابها و چکیده مقالات مرتبط با رشته مشاوره؛ مشاوره خانواده، روانشناسی و دانلود برخی کتابهای مفید به زبان انگلیسی بیابید. خواهشمند است ما را از ارائه نظرات گرانبارتان محروم نفرمایید.
استفاده از مطالب و محتوا با حفظ حقوق مولف و درج آدرس وبلاگ بلامانع است
توجه:!!!!:
مسئولیت سوء استفاده از تمامی فایلها و یا تصاویر ، آدرس وبلاگ و یا رایانامه این وبلاگ و ... که از طریق سایت ها و وبلاگ های دیگر به سایر کاربران یا وبلاگهای دیگر فرستاده یا رد و بدل میشوند بر عهده نویسنده این وبلاگ نمیباشد و این وبلاگ در قبال این گونه مسایل هیچ تعهدی در زمینه سوء استفاده از مطالب و محتوی و یا عنوان وبلاگ ندارد. ما به شما پیشنهاد میکنیم حتما پس از دریافت خبر، نظر و پیشنهاد از طریق این وبلاگ، از صحت آنها اطمینان کسب نمایید.
تماس یا من:
asoodeh.m@gmail.com
دکتری مشاوره خانواده
عضو سازمان نظام روانشناسی و مشاوره ایران با شماره عضویت ۶۵۶۱
عضو پیوسته انجمن روانشناسی اجتماعی ایران با شماره ۲۳۸
عضو انجمن مشاوره ایران با شماره عضویت 2067
ادامه...
نظرسنجی
تا چه حد این وبلاگ می تواند نیازهای شما را برآورده سازد
در کلاسی کهنه و بیرنگ و رو
پشت میزی بیرمق بنشسته بود
دخترک اسب نجیب چشم را
در فراسوی نگاهش بسته بود
در دل او رعد و برق دردها
چشم او ابریتر از پاییز بود
فکر دیشب بود، دیشب تا سحر
بارش باران شب یکریز بود
سقف خانه چکه میکرد و پدر
رفت روی بام تعمیری کند
شاید از شرم زن و فرزند خویش
رفت بیرون، بلکه تدبیری کند
وقت پایین آمدن از پشتبام
نردبان از زیر پایش لیز خورد
دخترک در فکر دیشب غرق بود
ناگهان دستی به روی میز خورد
بعد از آن هم سیلی جانانهای
صورت بیجان دختر را نواخت
رنگ گلهای نگاهش زرد بود
از همین رو رنگ و رویش را نباخت
لحن تندی با تمام خشم گفت:
تو حواست در کلاس درس نیست
بعد هم او را جریمه کرد و گفت:
چارهی کار شماها ترس نیست
درس آنروز کلاس دخترک
باز باران با ترانه بوده است
بر خلاف آنهمه شعر قشنگ
چشم دختر ابر گریان بوده است
شب سر بالین بابا دخترک
باز باران با ترانه مینوشت
سقف خانه اشک میبارید و او
میخورد بر بام خانه مینوشت ...
مرد او از سر کار برگشت
دست هایش پر از خستگی بود
لابه لای دو چشم سیاهش
نور کمرنگ دلبستگی بود
از تنش کهنگی را در آورد
روی دیوار بی چیزی آویخت
سوی جوراب زخمی که خم شد
یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت
دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد
بعد آهسته پرسید :
بابا دفتر مشق مرا ندیدی ؟
با همین سوال البته می گفت :
کیف آیا برایم خریدی ؟
اخم های پدر توی هم رفت
پاسخش باز شرمندگی بود
مرگ در چشم این مرد عاجز
بهتر از این سرافکندگی بود
گفت : یادم بینداز فردا
کیف خوبی برایت بگیرم
در دلش می گفت : ای کاش تا صبح فردا بمیرم
دخترک باز مثل هر شب ناامید از پدر خفت، افسوس
این وسط مادری گریه می کرد
گریه می کرد و می گفت : افسوس
دوستان
ظلم واجحاف و تبعیض
جزء عادات دیرین خاک است
بین ما، ما که محکوم خاکیم
درد بالاترین اشتراک است